ابراهیم یونسی ؛ مشاهیر bane
ابراهیم یونسی ؛ سالهاست که عده ای چگونگی گذران روزهای خود را می نویسند و عده ای نیز زندگی برخی دیگر را به تصویر می کشند. ما فقط روزهایی از زندگی افرادی که به آنها عشق می ورزیم را می نویسیم ؛ فقط برخی حوادث را که اگر نوشته هم نشوند، از خاطر کسی نمی روند یادآور می شویم. زندگی نامه نوشتن ندارد ، خواندن ندارد ، زندگی نامه تنها زیستن را می طلبد.
سالهاست که آدمها با جثه ی کوچک به دنیا می آیند و بزرگ می شوند اما بعضی آدمها بزرگ می شوند ، ما فقط رشد می کنیم و این مردم هستند که ما را بزرگ یا کوچک می بینند ؛ سالهاست که مردم قضاوت می کنند و ما چوب این قضاوتها را می خوریم. افسوس که نام همه ی بزرگان را که کسی نمیداند آخر مردم که نمیدانند یعنی نباید هم بدانند که کدام آدمها بزرگ بوده اند ؛ مردم فقط می دانند که کدام آدمها عالم بوده اند و کدام کاشف و کدام نویسنده… آدمها اسم همه ی بزرگان را نمی دانند.
سرزمین ما بزرگان بسیاری دارد که نام چند تن از آنها در میان مردم باب شد،عده ای تنها برای خود بزرگ هستند و عده ای برای خانواده و عده ای دیگر بر طایفه و شهری بزرگی می کنند ، اما ابراهیم یونسی برای ملتی بزرگ بود و بزرگ ماند. نمی دانم چرا تنها مردگان می توانند جایزه دریافت کنند و قهرمان شوند، من که هرگز موفق به دیدن قهرمانان در حال جایزه گرفتن نشدم ، مگر مجسمه ی پیکرشان را در دور میدانی یا بلواری یا سردر مکانی علمی ، فرهنگی ببینم که در حال ساخت است و چون پیکرشان بسیار بزرگ است هیچ وقت خدا هم، ساختنش تمام نمی شود؛ به راستی که بزرگان این سرزمین بسیار بزرگ اند. نه جسمشان از نظر چشمان ما معلوم است و نه پیکرشان برای معماران ساخته شدنی است.
روزهایی از زندگی ابراهیم یونسی
ابراهیم خان یونسی فرزند سلیم خان یونسی و کافیه خانم ، در بیست و هفت رمضان در سال هزاروسیصدوپنج «البته دقیق هم نیست» در اوایل روزهای پاییزی سال هزار و سیصد و … به دنیا آمده است. در این هنگام ها و شاید کمی بعدتر از آن بود که سلیم خان « پدرابراهیم » میخواستند زن دوم بگیرند و این امر موجبات ناراحتی کل اعضای خانواده را فراهم کرده بود.
مادرشان روز به روز غمگین تر و فرسوده تر می گردید و دیگر آن جوان خوش بر و روی سابق نبود. خبر در همه جا می پیچید و همه منتظر آمدن عروس تازه ی منزل پدری ابراهیم خان بودند. اما مادرشان « کافیه خانم» آخرین روزهای عمرش را میشمارد و با همه ی خاطراتش خداحافظی می کرد، تا اینکه سرانجام خبر عروسی سلیم خان و مرگ زن اولش «مادر ابراهیم یونسی» با هم در شهر پیچیدند.
بعد از دو سالی که نزد مادر و مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کرد مرگ مادرش اولین تجربه ی غم انگیزی بود که او را با واقعیت های تلخ زندگی آشنا کرد و با همه ی توانش با واقعیتهای تغییر ناپذیر مبارزه می کرد. چون خیلی کودک بود بارها شکست می خورد، اگر کودکها جثه ی قوی و نیرومندی داشتند در برابر زندگی پیروز می شدند. اما این هم تقدیر انسان است که در کودکی زور زیادی ندارد و وقتی بزرگ می شود که به کم زوری عادت کرده باشد و آن وقت است که هر آنچه را که روی می دهد می پذیرد و به خواست الهی راضی می شویم.
ابراهیم یونسی بعد از فوت مادرش نزد مادربزرگ و پدربزرگش زندگی را به همان روال سابق اما بدون مادر ادامه می دهد. و روزها و ماهها و سالها گذشتند تا ابراهیم یونسی وقت رفتنش به مدرسه شود و برایش شناسنامه درآورند. آن وقت ها دیر شناسنامه می دادند ؛ همه چیز را دیر می دادند آنقدر که دیگر ندادنش هم چندان فرقی نمیکرد.
ابراهیم یونسی از روز اولی که وارد مدرسه می شود از ترس شانه به سری که مبادا گزارش کارهایش را به مدیر مدرسه بدهد؛ بیشتر از همه تلاش می کرد. ابراهیم یونسی دوران ابتدایی مدرسه را به پایان رسانده و اکنون برای ادامه تحصیل باید به سقز می رفت. در شهر bane تنها دبستان پهلوی بود که تا ششم ابتدایی در آنجا تدریس می شد و برای گذراندن دوره ی دبیرستان ناچار بود که به سقز برود.
اما مادر بزرگش بسیار نگران و پریشان از رفتن نوه اش که همچون فرزند خود نگاهش داشته به شدت نا آرامی می کرد و مدام از غم غربت و رنج دوری می گفت. ابراهیم که تا آن موقع غربتی ندیده بود حتی معنیش را هم به خوبی نمیدانست، چه میدانست تنهایی در میان جمعی نا آشنا و مکان و خانه ای غریب یعنی چه! اما مادربزرگ میدانست که میگفت. آخر غم غربت را هر که چشیده می داند همه نمی دانند، ولی ابراهیم یونسی باید این پله ها را که از دید مردم ترقی بود طی می کرد و میدانست سفری که در پیش دارد، سفر ساده ای نیست. ولی هیجان سفر با اتوبوس و رفتن به شهر جدید، غم را به گوشه ای کشانده بود و زیر پا له کرده بود ؛ فکر میکرد سقز با شهر خودش بسیار تفاوت دارد که بعدها دید این چنین نبود.
بالاخره انتظار به پایان رسید و تعطیلات تابستان هم تمام شد و روز موعود فرا رسید و اکنون ابراهیم برای دیدن شهری که تا کنون ندیده است بسیار هیجان دارد و برای اولین بار قرار است سوار اتوبوسی شود و به شهری دیگر سفر کند. و با نگرانی آمیخته به هیجان رهسپار شهر غریب شد. به سقز که می رسد همین که وارد سقز می شوند از دیدن شهری که توفیری با شهر خودش ندارد ناراحت می شود و به شدت احساس پشیمانی می کند تنها فرقی که می دید « برق » بود که ساعت هفت شب به بعد روشن می شد. ابراهیم یونسی قرار بود سه سال دوره ی دبیرستان را در منزل یکی از همشهریانیشان بگذراند.
شب اولی که در خانه ای نا آشنا و غریب می خوابد همچنان در خانه ی خودشان است و نزد مادربزرگش خوابیده است. در اقیانوس جهان رؤیا غرق می شود و همه ی خاطرات آن روزش از ذهنش عبور می کنند و همچنان مادر بزرگش را می بیند …
با تمام شدن مدارس، ابراهیم هم که با سربلندی درسش را به پایان رسانده بود همرا پدرش به شهر خودشان bane برگشتند، و با افتخار و سربلندی وارد کوچه و محله می شد. حق هم داشت به خودش افتخار کند در طایفه ی ابراهیم تنها دو نفر سواد دار بودند و به قولی مشعل راه علم را برافروخته بودند و علم آنها در میان مردم به قدری زیاد بود که کسی انتهایش را نمیدانست.
دو سال در شهر ماند و بعضا برای مردم نامه نگاری میکرد و وقتی نامه ای میامد بعضی ها تنها فرد مورد اعتمادشون ابراهیم یونسی بود. اکنون مایه ی افتخار مادربزرگش بود و مادربزرگ احساس میکرد که نتیجه ی سالها تلاشش را دیده است و جوانی به تمام معنا پرورانده است. بعد از دو سال با نزدیک شدن مهر ماه سرانجام تصمیم گرفته می شود که ابراهیم یونسی برای ادامه تحصیل و آموختن گوشه ای دیگر از دنیای عظیم علم راهی تهران شود.
اگر چه پدرش بین کرمانشاه و تهران مردد بود اما چون کرمانشاه پالایشگاه نفت دارد احتمال جنگ و انفجار بیشتر است برای همین او را روانه ی تهران می کند. این چنین بود که تصمیم جدی به رفتن گرفتند و برای گسترش دادن دانش و بیگانگی راهی دیاری ناشناخته شدند و آری در همین شهرهای غریبه بود که دریافت چقدر فرق بود میان آدمها و زبانها و نژادها…وقتی کردی وارد دبیرستان نظامی می شود آن هم در سال 1322 باید بدانید که چگونگی و حالات نگاه ها نسبت به وی چگونه است!
ارتش ایران در سال 1322 برای تکمیل نیرو در مدرسه ی نظامی داوطلب می پذیرفت و افرادی که واجد شرایط بودند یعنی تحصیلات سه سال اول دبیرستان را به پایان رسانده بودند ، می توانستند ثبت نام بکنند. ابراهیم یونسی با کمک یکی از اقوامشان که از وکلای سابق مجلس بود و پسرش «پسر قومشان» که در تهران دادیار بود راهی تهران شده و در آنجا وارد مدرسه ی نظامی می شود. باید حدس بزنید در سال 1322 مردم بیگانه نسبت به هم چگونه بوده اند!
دیدن و احساس کردن تبعیض ها و رنجشهایی که بخاطر زبان و نژاد به آدم تحمیل می شود هرگز از یاد نمی روند. همیشه برایت تازگی دارند و همین ماجراها باعث شد که سالها بعد از این دورانهای تلخ غربت به دنبال شناخت نژادهای مختلف برود. سرانجام در سال 1324 دیپلم نظامی را گرفت و باز هم با دنیایی دیگر از ناشناخته ها مانوس شد و با دنیا آشنای قبلی بیگانه.
در سال 1327 با درجه ی ستوان دومی از رسته سوار فارغ التحصیل دانشکده ی افسری شد و جهت خدمت به رضائیه اعزام شد. این بریدن ها و پیوند زدنها آدم را بیشتر تنها می کند، نصفی از وجودت را به دوستان و عزیزان و کوچه های آشنای اول زندگی و نصف دیگر را به محله های جدید و دوستان جدید و باز هم به تقسیم و بسط ادامه می دهیم تا دیگر هیچکدام را آنچنان که بودند نداریم و نمیشناسیم.
یک سال بعد از ازدواج در فصل سرد زمستان اتفاقی تلخ و بسیار ناخوشایند برای ابراهیم یونسی رخ می دهد.
روزی که در محوطه ایستادهبودم و فرمانده گردان و چند سرباز مشغول شلیک به یک قوطی کبریت بودند، یکی از گلولههایی که فرمانده گردان شلیک کرد. اشتباهی یا عمدی به پای من اصابت کرد و من در اثر همین گلوله متاسفانه پای چپم را از دست دادم. پس از آن واقعه من برای معالجه به تهران منتقل شدم و بعد از انجام معالجات نهایی، در اداره ذخایر ارتش به فعالیت مشغول شدم.
سرخی خونی که روی برف ها جاری می شود یادآور گلهای سرخ سلیمان بگ bane است، اما گلهای سرخ روی خاک bane می رویند، اینجا از خاک bane خبری نیست، احتمالا همان گلهای سرخ زادگاهش هستند که دست کودکی آنها را چیده است و از ترس مامور و جنگ و انفجار بمب از دستش افتاده اند و سر از رضائیه درآورده اند. این زمینی که با برف پوشیده شده است نکند رنگ است و نشانی از برف ندارد و زیر این همه سفیدی، سیاهی است و کسی از آن خبر ندارد، اما نه گلها از جنس جان دادن هستند و رنگشان به سرخی بسیار تند میماند اما این گلها رفته رفته رنگشان کم رنگتر می شود و این بخاطر وجود برف است ، اگر زیر این گلها خاک bane بود این چنین نبود.
در کتاب قطور تاریخ معاصر ایران دست نوشته های آشنای دکتر یونسی در لابه لای صفحات دیده می شود دکتر یونسی تمایلات چپ داشت و هواخواه و طرفدار حزب توده بود. آن زمان اکثر نویسندگان به حرب توده گرایش داشتند مانند «شاملو» «به آذین» و«ابتهاج» ، یونسی شخصیتی جالب و متفاوت داشت این را از کارها ، اعمال و نوشته هایش می توان فهمید.
تا سال 1333 در ذخاير ارتش ماند. در اين سال بود كه پس از كودتاي 28 مرداد 1333 سازمان نظامی وابسته به حزب توده ايران كشف شد و عده زيادی از افسران بازداشت شدند. دکتر یونسی هم جزو بازداشتشدگان بود آنها را به سرعت در گروههای دوازده نفری به «دادگاه های فوق العاده نظامی» سپردند. ایشان جزء گروه دوم، در بيستودوم مهر 1333 محاكمه شدند. در دادگاه نهایی به اتفاق آرا هر دوازده نفر محكوم به اعدام شدند. در جریان محاکمه ابراهیم یونسی همراه با عده ای دیگر از نظامیان به اعدام محکوم می گردد. اما بخت یار بود و تقدیر خدا بر این بود که زنده بماند و برای ملتش افتخار آفرینی کند، به دلیل از دست دادن پای چپش از اعدام تبرئه شد و مشمول تخفیف مجازات قرار گرفت و مجازات او به حبس ابد تقلیل یافت و سپس راهی زندان قصر شد.
پس از این واقعه من خیلی تنها شدم؛ چراکه بهترین دوستانم را جلو چشمانم از دست دادهبودم. از همین رو تصمیم گرفتم در زندان زبان انگلیسی بخوانم و از طریق مکاتبه، در مدرسه هنر داستاننویسی نامنویسی کنم و در این مدرسه به تحصیل مشغول شوم. پس از دو سال موفق شدم مدرک داستاننویسی خود را از این مدرسه دریافت کنم و نخستین ترجمهام را با نام آرزوهای بزرگ نوشته چارلز دیکنز که توسط سیاوش کسرایی در زندان به من معرفی شدهبود، ترجمه کنم. من فکر میکنم از آنجایی که در خانوادهای فرهنگی بزرگ شدهبودم و قلمم از همان دوران نوجوانی خوب بود، این عامل دلیلی بود بر موفقیت من در کارهای ترجمه در طول دوران زندان. در دوران زندان در کل، چهار کتاب را به فارسی برگرداندم که دو مورد آن در همان زمان منتشر شد و ناشر، درآمد آن را به همسرم پرداخت کرد.
ورود به این زندان افق های نوید بخشی را به روی ابراهیم یونسی نمایان می سازد و همانند خورشید پرده ی سیاه شب را پاره می کند ، او را با دنیایی از کتاب و رمان و آرزوهای بزرگ آشنا می سازد. این که هم سلولیها و هم بندهایش تحصیل کرده ی فرنگ بودند و بسیار باسواد و اکثرا نویسنده و شاعر و یا سیاسی بودند به ابراهیم یونسی امید می داد. که در این فضای پر از هیاهوی علمی می تواند صدایی داشته باشد و یا همه ی صداها را ضبط کند.
از همانجا بود که یونسی یادگیری زبان انگلیسی را آغاز کرد و کتاب را بهترین پناه خود می دید و کتاب خواندن چون شنیدن قصه های مادربزرگش برایش شیرین و آرامش بخش شد. با خواندن کتاب آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز به داستان نویسی و رمان به شدت علاقه مند شد. وی کتاب «هنر داستان نویسی» را به عنوان نخستین تجربه عرصه ادبیات داستان نویسی تالیف نمود و در سال 1341ش آنرا به چاپ رساند.
یونسی در سال 1341 پس از روی کار آمدن دولت علی امینی از زندان آزاد می شود و به مدت سه یا چهار سال بیکار می ماند. تا اینکه با محمد قاضی دیگر مترجم و از دیگر افتخارات نامدار کرد و از دوستان دوران تحصیل یونسی در مدرسه نظام، در شرکت کامپاکس که مجری ساخت راه آهن در ایران بود به عنوان مترجم مشغول به کار می شود. پس از گذشت یک سال در سال 1344 به عنوان مترجم و محقق به استخدام مرکز آمار ایران درمی آید و بعداً نیز به ریاست آن مرکز می رسد.
در 6 آذر 1356 به همراه بیست و چند نفر از شخصیتهای سیاسی دیگر مانند ،«بازرگان»،«آل احمد»،«نقش بندی»،«قطب زاده»و…برای اولین بار در ایران کمیته ای تحت عنوان دفاع از آزادی و حقوق بشر بنا کردند.
در روز چهارشنبه اول فروردین سال 1358، همراه «بهشتی»،«رفسنجانی»،«آیت الله طالقانی»،«احمد حاج سید جوادی»،«بنی صدر»،«صارم الدین صادق وزیری» به استان کردستان رفت و استاندار کردستان شد. به منظور جلوگیری از درگیری و کاهش فشار بر مردم کردستان به گفتگو با گروهها پرداخت. ایشان دخالت های بی جا وناآگاهانه را عامل درگیری و علت ایجاد حوادث ناگوار کردستان می دانست و در آخر بی نتیجه ماندن استمدادهایش او را به استعفا وا داشت.
واز این پس ادبیات ایران و جهان و کردستان را متحول و دگرگون می کند. در زندگی این افسر سیاستمدار و مترجم و نویسنده ی بزرگ و مورخ تاریخ کرد فراز و نشیب زیادی بوده اما تنها نویسندگی و مترجمی برای ایشان آرامش به همراه داشت و خاطر دکتر یونسی را التیام می بخشید. از آن دوران به بعد تمام وقت خود را صرف ترجمه های ارزشمندی کرد که در سطح دنیا کم نظیر هستند.
دکتر یونسی چند بار تقاضای تاسیس «نهضت ملی کرد» را به وزارت ارشاد داد که بی نتیجه ماند.
با توجه به اینکه هرچند آگاهی و معلومات آدم بیشتر می شود درد و رنج بیشتری ذهن را خسته می کند. ایشان نیز همانند همه ی انسان های آگاه و عالم هر چند در زمینه ی کرد و کردستان آگاهتر می شدند. آلام و رنج هایشان بیشتر می شد، تنها انگیزه و امید ایشان احقاق حقوق کردها بوده است.
حوزه فعالیتهای علمی و ادبی دکتر یونسی تنها به حوزه ترجمه رمان محدود نمی شود بلکه طیف وسیعی از ترجمه ها و تالیفات ادبی، سیاسی؛ خاطره نگاری و تاریخی را در زمینه های تاریخ ادبیات، تاریخ سیاسی و اجتماعی و تاریخ هنر را در بر می گیرد. که با شماری بالغ بر 85 اثر تالیفی و ترجمه ای، تنوع بی مانندی به کارنامه درخشان علمی و ادبی وی بخشیده اند. برای آشنایی بیشتر با آثار دکتر یونسی، پیشنهاد می کنم نگاهی به آثار نویسنده ی bane ابراهیم یونسی را نیز مطالعه بفرمایید.
دکتر یونسی چراغی را برافروخت و راهی را نمایان ساخت که برای همیشه روشن می ماند و هرگز خاموشی نمی بیند. چراغی بر سر در تاریخ و فرهنگ کردستان روشن گذاشته است که در این تاریکی و برای همه ی راه گم گشتگان روشنی و نوید بخش است.
غم غربت اگر دامنگیر کسی شود دیگر محال است تا آخر عمر او را رها کند، نوجوانی که از همان شروع زندگی با غربت آشنا شد و بعدها به ناچار وانمود می کرد که به آن خو کرده است.
نه فقط روحش بلکه آثارش هم غربت زده شدند و هیچ تشکر و قدردانی از این صاحب علم و دانش بی کران به عمل نیامد و اکنون ملتش باید آن همه خاک فراموشی را از روی آثار گرانبهای دکتر ابراهیم یونسی بزدایند.
دکتر ابراهیم یونسی در نوزدهم بهمن 1390 پس از چندین سال تلاش ادبی و فرهنگی صحنه را ترک گفت و قلم را سیاهپوش ماتم خود کرد. این زمستان بی بهار ، هرگز بهاری به خود ندید و آخرین فصل زرین زندگی دکتر ابراهیم یونسی بود. اکنون خاک وطنش bane آرامگاه این بزرگ مرد است و روحش در آسمان آبی تاریخ و فرهنگ ملت کرد آزادانه پرواز می کند.
صاحب آن همه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است.
عالی بود عالی احسنت